از باران به ...
من باران ... ٦ ماهه ... با شمام ... آهای ... به صف شید لطفاً
١. مامانی: شما مامانیِ خوبی هستین. تازشم من دوسِتون دارم، اما اینا دلیل نمیشه که هنوز یواش یواش لباسام رو تنم کنین و اعصاب منو خورد کنین. وقتیم گریه میکنم هی نگو باران! باران!، به جاش یه کاری کن. البته اینم بگم که شما برام لباسای خوب خوب میخری که مرسی. مادری!!! عشق یعنی شما.
٢. بابایی: شما فِک میکنی چون برام وبلاگ درست کردی و پوشک میخری، حق داری اون ریشای سیخ سوزنیت رو بمالی به سر و کله من؟ یا فِک کردی من همش شبا باید آروم باشم تا جنابعالی لالا کنی؟ نخیرم... ضمناً آقای پدر من خودم به اندازه کافی ورج و وورجه میکنم، دیگه لازم نیست شما صبح تا شب منو پیتیکو پیتیکو کنید. افتاد؟ بابایی تو خیلی خوبی... حالا با ماشین دورم میدی؟
٣. بابا جون سرتیپ: بابا جونی، درست. بزرگین، درست. احترامتون واجبه، درست. ولی آخه چرا؟ چرا من همش باید با این سن و سالَم روی مبل دراز بکشم تا شما با من صحبت کنید؟ آخه این انصافه؟ حالا کی برام خونه میخرین؟ شوخی کردم. بابایی باخونه، بی خونه دوسِتون دارم... زیاد... خوب شما بزرگ مایید آقا و تو یه تیکه ی بزرگ از قلب ما جای شماست.
٤. بابا جون فِری:همش می دویید. هی بپر بپر. همش میگین بخند. خوب منم آدمم... نیستم؟ خسته میشم. بعدشم هی به بابا مامانم گیر ندین. هی بهشون نگین منو اینجوری کنن، اونجوری کنن. آقا مگه زوره؟ ولی من خودم می دونم، که شما همش به فکرم هستین. منم دوسِتون دارم و برا همین فِری صداتون میکنم. بابایی! ترکیه! عالیه!!! منظورمو میفهمین؟؟؟
٥. مامان جون فرح: به قول خودتون دستاتون درد میکنه. اما همش منو بالا میندازین. مثلاً مغز تو سَرَمه آره؟ فِک کنم تا حالا ٣ متری جابجا شده باشه. مامان جون! تو خیلی لباس خوب میدوزی... برام لباس بیشتر بدوز... بیشتر بخر... تا منم دوسِتون داشته باشم ها... باشه؟ راستی! من عاشق گند گفتناتونم. البته وقتی به نی نیای دیگه غیر از خودم می گین. مامانی! خدا رو شکر که شما رو دارم. یه عالمه بوس.
٦. مامان جون شهناز: روروَک یادتون نره. میشه با من بزرگونه تر حرف بزنین؟ تازشم من گاهی باید بغل کسی نباشم. متوجه منظورم که میشید؟ مامانی! دقت کردین وقتی خونتون میام دو حالت دارین: یا من بغلتونم یا مشغول گفتن این جمله اید "بارانو بدینش من، بیارینش". مامانی، تو مامان جونمی... جونمی... جونمی. همونقدر که دوسَم دارین، دوسِتون دارم. اگه گفتین چند تا میشه؟
٧. عمه زوزو: بابام میگه شما حمّالِ شماره یکی. راست میگه؟ پس شما خیلی مهربونی. ولی این دلیل نمیشه باهاتون دعوا نکنم. اگه یکی خودتون رو اینجوری بخوابونه، چیکار میکنید؟ فِک کردین من چی ام؟ اینقدر تکونم میدین که همین یه ذره لپم هم آب میشه. یــــــــواش. ولی یه چیزی بگم؟ شما عمه ای هستین که خاله این. یعنی ایــــــــــنقدر برام عزیزین. عمه خاله ی منین شما.
٨. خاله برو: هِـــــــــی. چی بگم؟ از کجا بگم؟ ملت کمـــــــــک... چرا فِک می کنید همه ی ٢٤ ساعت رو باید در خدمت شما باشم و هی براتون بخندم؟ چرا همش باید بازی کنم؟ مگه اسباب بازیم؟ مگه خدا منو آفریده که شما از تنهایی در بیاید؟ ها؟؟؟ بعدشم من خودم خونه زندگی دارم خاله. لطفاً، پلیز، فاصله رو حفظ کنید. خاله یه چیزی: هیچ خاله ای خاله من نمیشه. می دونین چرا؟ چون شما دیوونه من هستین. از شما چه پنهون منم مثل شما تهِ تهِشم و شما رو خیلی دوست دارم.
٩. عمو حمول: وقتی از دانشگاه میاین من اَزَتون می ترسم. خیلی. میشه حمله نکنید؟ میشه اذیتم نکنید؟ بابام میخواد بهم گاز یاد بده. اگه ناراحتم کنین براتون بد میشه ها. تازه من میخوام انتقام عمه فاطیم رو هم از شما بگیرم. اما نه، شما گناه داری چون الان اینجا نیستی. عمو دایی! دکتری! همیشه دلتنگتونم. وقتی نیستین یکی اینجا چشم انتظارتونه... باران.
١٠. عمه فافا:اَه اَه اَه اَه، چقدر درس می خونید. آدم حالش بهم میخوره. وقتیَم نمی خونید همش میخواین منو بغل کنین. مگه من زنگ تفریح کلاسای شما هستم؟ ها؟ تازشم شما مثل خودم کوچولوئین، نمی خواد ادای آدم بزرگا رو برا من در بیارین. عمه! فافا! بی برو برگرد، بی رفت و آمد، بی تعارف و دل و قلوه، همه یه طرف، شما یه طرف.
حرف آخر:
شما همه خوب، همه بزرگ، همه عزیز...
ولی با همتونم
"توصیه های ایمنی رو جدی بگیرید"