لثه سفت کن
.:: داستانکهای باران - شماره ٤ ::.
خوب یا بد، پایان ٤ ماهگی ات، همراه با آبریزش دهان و فرو کردن هر دو دست با ١٠ انگشت تا حلق است و ساعت ٨ شب به بعد آنچنان تحت تأثیر تحریک لثه هایت هستی که یادت می رود، شیری به تن بزنی و گوشتی به تن بیافزایی.
٢-٣ مدل لثه سفت کن، تحفه مامان جانهایت، در دست و بالت افتاده و هنوز طریقه استفاده صحیح از آنها را نیاموخته ای و خودت کم مشکل داشته ای که حالا ٢-٣ وسیله نیز به خود درگیریهایت اضافه شده و تو بکش و اونا بکش و خلاصه بکش بکشی در کاره، انگار که تقلیدی از سبک زیبای فوتبال ایران در چنگال و لبهایت رسوخ کرده است و این فیلم تنها یک زیرنویس دارد (( اَو مِلیله : آب دهان بچه در اصطلاح بختیاری )).
اما این همه داستان نیست...
بازیگوش شده ای باران... بازیگوش. دیگر حاضر نیستی حتی لحظه ای کمرت را بر زمین بگذاری و ترجیح می دهی که در فراز باشی و همگان در فرود و نمی دانم! شاید این گونه احساس بزرگ تر شدن به تو دست می دهد.
ناگفته نماند که از شلوغی و سر و صدا بیزاری و در عروسی یک ماه پیش، این را به کمال به اثبات رساندی که غیر از خودمان و شاید یکی دو خانواده اضافه تر، دیگر تحمل و ظرفیت افراد بیشتر را نداری و چون از حدت بگذرد، زمین؟؟؟ زمان؟؟؟ نه نه دلبندم... کل جهان را به هم می ریزی.
این ماه، دهه محرم را هم پشت سر گذاشتیم و در ٢-٣ حضور کوتاهت، هم ناله طفلان کربلا شدی... اما چه کسی نمی داند که ناله تو از جنس دیگری بود و ما را وادار به رفتن در گوشه دنجی بی حضور طبل و سنج و انس و اصوات می کردی و از شواهد امر پیداست که به این راحتی ها با این قضیه کنار نمی آیی.
البته این را هم اضافه کنم که به اندازه کل فامیل در تمام عمرشان عکسهای محرمی با لباس و کلاه و شال و سربند محرم انداختی و همین حضور کوتاهت به قول حافظ: ثبت است بر جریده عالم...
و ختم کلام:
امروز ٠٩/٠٩/٩١ زاد روز پدرت، مصادف با آغاز ٥ ماهگی ات مبارک باد
.:: این داستان ادامه دارد ::.
.:: ٠٩/٠٩/٩١ ::.