بارانباران، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

باران زندگی

از باران به ...

من باران ... ٦ ماهه ... با شمام ... آهای ... به صف شید لطفاً ١. مامانی: شما مامانیِ خوبی هستین. تازشم من دوسِتون دارم، اما اینا دلیل نمیشه که هنوز یواش یواش لباسام رو تنم کنین و اعصاب منو خورد کنین. وقتیم گریه میکنم هی نگو باران! باران!، به جاش یه کاری کن. البته اینم بگم که شما برام لباسای خوب خوب میخری که مرسی. مادری!!! عشق یعنی شما. ٢. بابایی: شما فِک میکنی چون برام وبلاگ درست کردی و پوشک میخری، حق داری اون ریشای سیخ سوزنیت رو بمالی به سر و کله من؟ یا فِک کردی من همش شبا باید آروم باشم تا جنابعالی لالا کنی؟ نخیرم... ضمناً آقای پدر من خودم به اندازه کافی ورج و وورجه میکنم، دیگه لازم نیست شما صبح تا شب منو پیتیکو پیتیکو کنید....
27 دی 1391

هر کجایی شعر باران را بخوان

پا به پای کودکیهایم بیا                         کفش هایت را به پا کن تا به تا قاه قاهِ خنده ات را ساز کن                   باز هم با خنده ات اعجاز کن پا بکوب و لج کن و راضی نشو               با کسی جز عشق همبازی نشو هر کجایی شعر باران را بخوان             &nbs...
26 دی 1391

6

.:: داستانکهای باران - شماره 5 ::. دنیای تو در 6 ماهگی، هزاری عوض شده است. بسیار شیرین و خوردنی شده ای . خندان و خندان و خندان ... با صدا... از ته دل ... و چه چیزی شیرین تر از این؟  طَمَع به قند نگاه تو،حسرت جان است     تمام لذت من،خنده های باران است  جدیداً قنبل پَر شده ای . بازیت شده بپر بپر. نمی دانی چه پرشهایی می کنی! و تکرار و ممارستی به خرج می دهی که گاهی جنگ و دعوایی میان موافقان و مخالفانت روی می دهد و تو بی اعتنا به این موضوع، باز هم... بپر باران که پر داری                     برو آنجا که سر داری بپر جانا برو بالا      ...
16 دی 1391

اجازه؟؟؟

اجازه؟؟؟ نوبته منه . املوز من میخوام با سُماها حلف بزنم. به قول ساعِل: منم اون نی نی بالانی، که از این قصه اِملوز، مثِ بالون میباله . جونم بلاتون بگه که املوز نوبته واکسنم بود . با سُماهام... سُما تا حالا واکسن زدین؟ اصلنم نمیدونین سه دلدی داله. صبح مامانی مث همیسه از لالا بیدالم کَلد و بهم سیر داد بعدسم آمادم کَلد  که بلیم بیلون. منو باسین فک میکلدم میخوایم بلیم پالک یا سایدم خونه مامان جونم اینا... ببخسید یه لحظه کال واجب دالم ... آله میگفتم ولی از سُما سِه پنهون منو بُلدن بهداست . گفتم لابد میخوان وزنم کنن ببین تپلی تر سُدم یا نه   ولی... یهویی دیدم یه خانومی که نمیسناختمس اومد سمتم. یه سیز بالیک و ...
19 آذر 1391

برای بهترین بابای دنیا

من با همین کوچولوییمم فهمیدم که امروز یه خبرایی هست !!! بعدش که مامانی داستانکمو برام خوند فهمیدم که تولد بابامه . حالا منم به بابام که اینقدر برام داستانکهای خوشگل مینویسه می خوام بگم: یه عالمه دوستت دارم بابایی ... تولدت مبارک ...
11 آذر 1391